داشتم میگفتم؛ مسئله ی زیاد مهمی ندارم این روزها، یکی از مهم ترین کارهام این است که قبل از رسیدن به خانه از سوپر مارکت نزدیک سرکوچه برای خودم بستنی دبل چالکت بخرم و بروم تا پارک آن طرفِ بلوار روی صندلی همیشگی بنشینم و بستنی بخورم سیگار اگر داشته باشم و آن حوالی اگر خلوت باشد سیگاری هم روشن کنم خلوت همیشه برای من همین بوده اینکه آن قدر از آدم ها دور باشم که من را نبینند باقی اوقاتم به سر و کله زدن با فکرها می گذرد همیشه فکر آدم ها و اتفاق ها داشتم می گفتم ؛ گاهی که بستنی به دست می روم سمت پارک و نیمکت همیشگی، خودم را می بینم که نشسته ام آنجا و هیچ کاری نمی کنم خودم را سپرده ام دست زندگی و زمان؛ تا همه چیز بگذرد و خیلی اوقات حس می کنم منِ واقعی همانی است که همیشه توی تاریکی پارک مینشند و هیچ کس از او چیزی نمی داند حقیقت دارد؛ گاهی خودم هم از خودم چیزی نمی دانم
" آمستردام" را خواندم این روزها کتابی که ظاهرا در مورد مرگ است در مورد از دست دادن آدم ها، درمورد از دست رفتن زندگی، در مورد تلاش انسان ها برای حفظ باقی مانده های زندگی اما از مرگ نوشته نشده کتابی است که آنقدر از زندگی می گوید و بیان می کند که تو را امیدوار می کند و در کنارش نخ باریکی از مرگ را به دست های تو می دهد و ناخواسته تو را به دنبال مرگ می کشاند "آمستردام" داستان گنگ و دلنشینی دارد که تا همان جمله ی پایانی تو را در کنار خودش نگه می دارد ( آمستردام یان مک یوون نشر افق )
یک لحظه هایی هست، آن آخرهای شب، که چراغ ها را خاموش کرده ام؛ توی سکوت وسط پذیرایی دراز کشیده ام و صدای یخچال را می شنوم که خاموش و روشن می شود، صدای باز و بسته شدن دری از واحد های طبقه های پایین تر، و صدای راه رفتنشان توی خانه را، از این شانه به آن شانه می شوم و شاید ماشینی در یکی از خیابان های اطراف با سرعت می گذرد، که پرده ها را کشیده ام . و زل زده ام به پنجره های ساختمان رو به رو و چراغ های زردشان، که منتظر می شوم چراغ را خاموش کنند و بعد بخوابم. می خواستم بگویم آن لحظه ها را دوست دارم ، لحظه های حقیقی زندگی منند، لحظه های نزدیک من به خودم .
خندیدم و گفتم راستش را بخواهی من تا به حال در زندگیم هیچ آدمی را ترک نکردهام، اصلا تا به حال هیچ چیزی را تمام نکردهام، من فقط تحمل کردهام و نقش تحمل کردن را بازی کردم و اصلا فکر ترک کردن کسی را نداشتهام هیچ وقت، من به انتهای چیزها که رسیدم فقط دست از تلاش کردن کشیدم و آدمها رفتند، بی آنکه پشت سرشان را نگاه کنند رفتند، رفتند که رفتند. اما تا دلت بخواهد، ترک شدهام. تا دلت بخواهد ماندهام پشت سر این و آن، خاطرهام را فراموش کردند. تصویرم را از خاطرشان بردهاند. یادم را فراموش کردند. دستهایم در حافظهشان پوسیده است. چشمهایم را زیر خروارها خاک دفن کردهاند. لبخندم را پشت درهای بسته ذهنشان حبس کردهاند و هرچه درها را کوبیدم هرچه سعی کردم راهی پیدا نکردهام، نا امید شدهام، شبیه جوکر در آن صحنهای که موری (رابرت دنیرو) توی تلویزیون مسخرهش میکرد نا امید شدم، ایمانم را از دست دادم، ایمانم را به همه چیز از دست دادم، راستش دیگر اعتقادی برایم نماند و خوب میدانم این جمله چقدر وسیع و بی پایان است و چقدر می تواند کلی باشد و چقدر میتواند نادرست باشد. اما دیگر خیال نمیکنم چیزی به نام عشق بتواند نجاتمان دهد، هرچه هست و هرچه میتوانست نجاتمان دهد دیگر از بین رفته، باقی همه تکرار همه آن چیزهایی است که میخواستیم و نشد، داشتیم و از دست رفت، خواستیم و به دست نیاوردیم، تلاش کردیم و از دست دادیم، جنگیدیم و شکست خوردیم، جنگیدیم و زخمی شدیم، جنگیدیم و شبیه آن سرباز نگون بخت درست در همان ابتدای جنگ در همان خاکریز اول گلولهای روانهی پایمان شد و دیگر توان رفتن نداشتیم و پشت سر همه سربازهای دیگر باقی ماندیم، نه آنقدر خوش شانس بودیم که گلوله نخوریم و شکست نخوریم نه آنقدر قوی که . راستش را بخواهی من تا به حال چیزی را ترک نکردهام و آن لحظه که امیدم را از دست دادم فقط دست از تلاش کردن برداشتم عیبی ندارد اما تو فکر کن من بزدلم.
درباره این سایت