داشتم میگفتم؛ مسئله ی زیاد مهمی ندارم این روزها، یکی از مهم ترین کارهام این است که قبل از رسیدن به خانه از سوپر مارکت نزدیک سرکوچه برای خودم بستنی دبل چالکت بخرم و بروم تا پارک آن طرفِ بلوار روی صندلی همیشگی بنشینم و بستنی بخورم سیگار اگر داشته باشم و آن حوالی اگر خلوت باشد سیگاری هم روشن کنم خلوت همیشه برای من همین بوده اینکه آن قدر از آدم ها دور باشم که من را نبینند باقی اوقاتم به سر و کله زدن با فکرها می گذرد همیشه فکر آدم ها و اتفاق ها داشتم می گفتم ؛ گاهی که بستنی به دست می روم سمت پارک و نیمکت همیشگی، خودم را می بینم که نشسته ام آنجا و هیچ کاری نمی کنم خودم را سپرده ام دست زندگی و زمان؛ تا همه چیز بگذرد و خیلی اوقات حس می کنم منِ واقعی همانی است که همیشه توی تاریکی پارک مینشند و هیچ کس از او چیزی نمی داند حقیقت دارد؛ گاهی خودم هم از خودم چیزی نمی دانم
" آمستردام" را خواندم این روزها کتابی که ظاهرا در مورد مرگ است در مورد از دست دادن آدم ها، درمورد از دست رفتن زندگی، در مورد تلاش انسان ها برای حفظ باقی مانده های زندگی اما از مرگ نوشته نشده کتابی است که آنقدر از زندگی می گوید و بیان می کند که تو را امیدوار می کند و در کنارش نخ باریکی از مرگ را به دست های تو می دهد و ناخواسته تو را به دنبال مرگ می کشاند "آمستردام" داستان گنگ و دلنشینی دارد که تا همان جمله ی پایانی تو را در کنار خودش نگه می دارد ( آمستردام یان مک یوون نشر افق )
درباره این سایت